دفترچه ممنوع

ساخت وبلاگ
قضیه از این قرار است که همین‌جور که کتابی را که پیش از این ذکرش رفته، می‌خواندم، متوجه شدم که خانم کامرون گفته باید نوشتن را با دفتر و خودکار تمرین کنیم، نه پشت کامپیوتر. علاوه بر این، سه صفحه تداعی آزاد باید صبح‌‌ها و قبل از شروع فعالیت‌های روزانه‌مان نوشته شود تا به روزمان جهت بدهد، نه آخر شب. فهمیدن این قضیه همان و تنبلی من برای نوشتن و موکول کردن به فردا، همان. امشب هم مقاومت عجیبی داشتم برای نوشتن. می‌خواستم بگذارم فردا تمرین صبح را بنویسم ولی بالاخره توانستم با هیولا مبارزه کنم و این چند خط را بنویسم. حقیقت این است که من با کاغذ و خودکار راحت نیستم، از این نظر که امنیت لازم را برایم ندارد. مدام باید نگران باشم مبادا دفترچه‌ام دست کسی بیفتد و نوشته‌هایم را بخواند. این‌جا اما هنوز امن است. امروز روز سردی بود. صبح که بیدار شدم از پنجره بیرون را تماشا کردم و درخت‌ها را دیدم که یخ زده بودند. میم زودتر بیدار شده بود و صبحانه خورده بود و رفته بود دانشگاه. من هیچ‌کدام از این‌ها را نفهمیده بودم. صبحانه‌ی مختصری خوردم چو دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 24 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 8:33

1- روز بدی بود امروز. بد کم است برای توصیفش البته. برای آن حجم مصیبتی که از صبح روی سرم آوار شده و تمامی ندارد. وقت ِ خوب ِ عشق‎بازی چه می‌دانستم از این فاجعه؟ بعدترش بود که خبر آتش‌سوزی و ریزش پلاسکو و زیر آوار ماندن آتش‌نشان‌ها را توی تلگرام و توئیتر خواندم و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. دیدم مصیبت انگار همیشه هست، نزدیک‌تر از رگ گردن، نمی‌شود ازش فرار کرد توی این شهر لعنتی. توی یک چشم به هم زدن زندگی خیلی‌ها ویران شد. غم و اندوه حادثه یک‌ طرف، انتظار برای شنیدن یک خبر مستند و موثق یک طرف دیگر. هی از صبح صفحه‌ها را ریفرش می‌کنم ببینم کدام خبر تکذیب شده و خبر جدیدی رسیده یا نه. به خانواده‌های مصیبت‌زده فکر می‌کنم و جگرم می‌سوزد. 2- عصر به مامان زنگ زدم. نمی‌دانستم قرار است غمم کش بیاید و بزرگ شود. از خواهرک گفت و ماجراهایی که سر خرید وسایل خانه راه انداخته. اولش البته چیزی نگفت. پرسیدم که خواهرک پول نیاز ندارد برای جمع و جور کردن زندگی‌اش؟ و جواب داد که از مادرجون قرض گرفته. دلم مچاله شد. فکر دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 12 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 8:33

1- همه‌ی این چند روز ننوشتن، به جنگ با هیولای افسردگی گذشت. جنگ که نه، نشستن و دست روی دست گذاشتن و تماشا کردن این‌که این‌بار قرار است چطور جانم را بمکد. روزهای بدی را از سر گذراندم. ریشه‌اش هم نشستن پای اینترنت و دنبال کردن اخبار پلاسکو از توئیتر بود. با هر خبر، حجم تازه‌ای از غم بر دلم آوار می‌شد و نای نفس‌کشیدنم را می‌گرفت. 2- شنبه‌شب خانه‌ی ف و میم بودیم. یک‌جایی میانه‌ی بحث‌ها، صحبت از نظام آموزشی و کنکور شد و بعد از چند دقیقه بحث کردن، دیدم که من و میم روبه‌روی هم قرار گرفته‌ایم. تلخ بود برایم این مواجهه.  3- یک‌شنبه شب، برای شام، ح را دعوت کردیم خانه‌مان. بین صحبت‌هایمان، میم گفت که قرار است برای تعطیلات عید به پیشنهاد خانواده‌اش به فلان‌جا برویم. دلم گرفت. از این‌که تصمیمی گرفته شده که من نقشی در آن نداشته‌ام. نقشی برای تعیین این‌که دلم می‌خواهد تعطیلات عیدم را کجا بگذرانم. خاطره‌ی بد سال پیش هم دل‌تنگی‌ام را بیشتر کرد. تمام مدت مهمانی حواس دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 21 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 8:33

1- امروز شروع کردم به خواندن کتاب حق نوشتن، اثر جولیا کامرون. توی همان چند صفحه‌ی اول نوشته: «حقه‌ی اول این است که از همان‌جایی که هستید شروع کنید. منتظر خلق و خوی مناسب بودن، تجمل است. برکت است اما ضرورت نیست. نوشتن مثل نفس کشیدن است، می‌شود یاد گرفت که آن را خوب انجام داد، اما به هر حال باید آن را انجام داد». گفتن ندارد که همین چند جمله به‌م انگیزه‌ی کافی برای شروع را داد. شروع مستمر نوشتن از وقایع روزمره.  باری، کتاب را وقتی ایران بودم، از شهر کتاب نزدیک خانه خریدم. شهر کتاب نزدیک خانه بهشت من و میم است. از معدود جاهایی که برای هر دومان جذابیت دارد و لازم نیست یکی برای رسیدن دیگری به لذتش فداکاری کند. هر چند با شهر کتاب مرکزی، که ایده‌آل هر دومان است خیلی فاصله دارد اما بودنش برایمان غنیمتی‌ست.  2- امروز مراسم تدفین آقای هاشمی بود. دلم می‌خواست ایران بودم و توی مراسمش شرکت می‌کردم. بودنش تمام این سال‌ها برای ما پناه بود. حس این‌که یکی هست که حواسش به ما هست و صدای ما را می‌شنود و قدرتش را دار دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27

امروز به درس‌ خواندن و کلاس رفتن گذشت اما نقطه‌ی روشنش حضور میم بود، دخترک قشنگی که از برکات اینستاگرام است. پیغام داد که تنها و دل‌تنگ است و سر صحبتمان باز شد. از فیلم‌ها و قصه‌ها گفتیم و همین‌که سر آخر اشک‌هایش بند آمده بود و لبش به خنده باز شده بود، دلم گرم شد. برای شام قلیه‌ماهی پختم و فکر کردم چه حیف که این‌همه سال ازش غافل بودم. الان میم توی اتاق روی تخت دراز کشیده و خط هوایی‌اش را مدیریت می‌کند. من به موسیقی فیلم درخت زیبای من گوش می‌دهم و چیزی توی دلم تکان می‌خورد. آخ زه زه جان، تو قرار بود توی بخش روشن خاطراتم جا خوش کنی. کاش بی‌خود به آن روزهای سیاه پیوند نمی‌خوردی. دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27

1- شب بدی‌ست. قرار نبود این‌قدر بد باشد اما ناگهان شد. نمی‌دانم بنویسمش یا نه. دوست ندارم تلخی‌های زندگی را ثبت کنم. فکر می‌کنم خواندن دوباره‌اش در سال‌های بعد، برایم آزاردهنده باشد. باری، قرار بود شوخی باشد مثلا. من اما شوخی‌هایی که رگه‌هایی از تحقیر دارند را دوست ندارم. می‌شد چشم‌پوشی کنم و لبخند الکی بنشانم روی صورتم، اما نخواستم. یک چیزهایی خط قرمزند برایم. دوست ندارم دست‌مایه‌ی شوخی باشند.  2- دیگر این‌که هم‌چنان دارم حق نوشتن را می‌خوانم. خیلی خوب و راحت از نوشتن گفته و هر صفحه‌ای که می‌خوانم بیشتر می‌فهمم که چه اندازه سخت گرفته بودم نوشتن را تا به حال. به خاطر همین هم است لابد که الان به جای این‌که توی تخت باشم نشسته‌ام پشت لپ‌تاپ و این چند خط را می‌نویسم. چندخطی که باید با تمرین بیشتر به چند صفحه برسانمشان. امروز ماهی برایم نوشته بود که تمرین کتاب دیگر همین خانم نویسنده را به کار بسته توی زندگی‌اش و روزی سه صفحه می‌نویسد. به امید روزی که من هم دستم گ دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27

صبح که بیدار شدم، از پنجره بارش یک‌ریز و شدید دانه‌های درشت برف را دیدم. انگار کن چند تا فرشته آن بالا یاد بچگی‌هایشان افتاده باشند و بالش‌ها را به سمت هم پرت کرده باشند و پرها بریزد پایین، روی زمین دل‌شکسته و غمگین ما. میم را صدا کردم که بیاید با هم برف تماشا کنیم. حال خوشی بود. حالا میم رفته دانشگاه. من به فهرست کارهایی که باید تا شب انجام دهم فکر می‌کنم و هی توی ذهنم بالا و پایین‌شان می‌کنم. باید زبان بخوانم، بروم فروشگاه و قارچ و سالاد بخرم، با مامان ویدئوچت کنم، ادامه‌ی فیلم دیشبم را ببینم، اسپاگتی بپزم و قبل از ساعت شش عصر بساط شام را بردارم و بگذارم پشت دوچرخه‌ام و بروم دانشگاه که از آن‌جا با میم برویم خانه‌ی الف.  دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27

1- موسیقی محبوبم را گذاشته‌ام، موسیقی وقت نوشتن. میم توی اتاق خوابیده و خانه امن و آرام است. خانم کامرون توی چند صفحه‌ای که امروز از کتابش خواندم، از تمرین‌هایی گفته بود که مخزنمان را برای نوشتن پر می‌کند. یکی‌ قدم زدن بود و یکی گوش دادن به موسیقی و همین‌‎جور الی آخر. این موسیقی وقت‌های نوشتن من است. هفت سال پیش که یک‌مرتبه تصمیم گرفتم صفحه‌ای داشته باشم که از روزمرگی‌هایم بنویسم، اتفاقی این موسیقی را پیدا کردم و هیچ یادم نبود که قبل‌تر توی فیلم روز سوم شنیده بودمش. باری، حالا که نوای خوشش به جانم ریخته، یادم می‌آید من ِ هفت سال پیشم را، تنها، با رازی سنگین در دل، که شب‌ها وقتی خواهرک می‌خوابید، توی تاریکی اتاق مشترکمان، تکیه داده به دیوار انتهایی اتاق، همان که پنجره‌های قشنگِ حالا پر از گلدانمان تویش جا خوش کرده‌اند، هدفون به گوش، این موسیقی را گوش می‌دادم و تند تند می‌نوشتم و نگران بودم که صدای یک‌ریز و مداوم کیبرد، خواب خواهرک را آشفته کند. یادم هست که رها کرده بودم خودم را.   دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27

چشم‌هایم از خواب سنگین است. میم گفت: چرا قرمز شده؟ نگفتم خوابم می‌آید، چون می‌خواستم بیایم و تمرین امروزم را بنویسم. پرسید: گریه کردی؟ سر تکان دادم که نه. حالا دیگر می‌داند من آدمی‌ هستم که هر لحظه می‌شود منتظر تماشای اشک ریختنش بود. یک وقتی فکر می‌کردم می‌توانم این راز را ازش پنهان کنم. می‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم تا وقت و بی‌وقت سرازیر نشود، اما کور خوانده بودم. خیلی قبل‌تر از آن‌که خانواده‌هایمان هم را ببینند حتی، رازم برملا شد. آن روز که توی بلوار کشاورز، توی ماشین نشسته بودیم و میم از سرنوشت رابطه‌مان پرسیده بود و بعد از بررسی گزینه‌های ممکن، گریه‌ام گرفته بود که چرا آن گزینه‌ای که وقوعش خیلی محتمل بود را حساب نکرده بودم. حالا این‌جور قیچی‌شده نوشتنش خیلی بی‌معنی است ولی از همان روز دستم رو شد. شاید یک روز که از پس سانسورچی درونم برآمدم، قصه‌اش را بنویسم. باری، امشب ف میهمانمان بود. ف را دوست دارم، خاصه خنده‌هایش را. بلد است معمولی‌ترین و بدیهی‌ترین اتفا دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27

دیشب یک‌مرتبه یادم به وبلاگی افتاد که هفت هشت سال پیش راه انداخته بودم و عاشقانه‌های بی‌مخاطبم را تویش می‌نوشتم. جایی برای تخلیه‌ی احساساتی که نمی‌دانم از کدام یک از اجدادم به‌م ارث رسیده. بی‌قراری مدامی که دچارش بودم و فکر می‌کردم و شاید هنوز هم فکر می‌کنم که همه‌اش از عشق بود. آتشی که ادبیات و سینما و موسیقی و چه و چه شعله‌ورش کرده بود. باری، نشانی وبلاگ را یادم بود اما وقتی صفحه باز شد، دیدم که یادداشت‌هایش را همان‌وقت‌ها پاک کرده بودم. یادم افتاد یک نسخه‌ی پشتیبان ازش گرفته بودم و به ایمیل یاهویم که آن‌وقت‌ها ایمیل اصلی‌ و رسمی‌ام حساب می‌شد، فرستاده بودم. به مصیبت کلمه‌های کلیدی را توی ایمیلم سرچ کردم و فایل کذا را پیدا کردم. هی خواندم و هی دیدم چه غریبه است آن حس و حال برایم. تازه کنکور ارشد داده بودم، منتظر اعلام نتیجه‌ها بودم و اولین تجربه‌ی کاری‌ جدی‌ام را می‌گذارندم اما هیچ‌جای نوشته‌هایم اثری از دانشگاه و کار و معاشرینم نبود. همه&zw دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9quadernoproibitob بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 6:27